اشعار عاشقانه

اشعار و غزلهای عاشقانه

اشعار عاشقانه

اشعار و غزلهای عاشقانه

رویا


باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانه ھای امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ای چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم که ای وای این اوست
در دلم از نگاھش ھراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای ھوسران مرا میشناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نھادم به روی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاھش نشاندم
وای بر من خدایا خدایا
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگیھا
قطره اشکی در آن چشمھا دید
ھمچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ھا در سیاھی فرو رفت
ناله کردم مرو، صبر کن، صبر
لیکن او رفت بی گفتگو رفت
وای برمن که دیوانه بودم
من به خاک سیاھش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد